فردا از آن ماست (موج سوم )
طنز: صدای به هم خوردن در، گیله مرد را از خواب بیدار کرد. هوا هنوز گرگ و میش بود. گیله مرد بلند شد، کلاه پشمی را برداشت و از کلبهاش بیرون زد. سوز سرد و تازیانههای تگرگ بیرحمانه بر صورتش میتاختند. تا کله پزی راه زیادی نبود! اما سرمای هوا، سکوت جنگل و گرسنگی زاید الوصف، مسیر کوتاه را برای گیله مرد چند فرسخ مینمود. به کله پزی که رسید دیگر هوا کاملاً روشن شده بود. گیله مرد وارد مغازه شد، سلام کرد و روی میز تک نفره همیشگی نشست. حشمت خان، صاحب مغازه، با اینکه مرد رند و دغل بازی بود، سعی میکرد با لوتی منشی و مشتیگری با مشتری ها رفتار کند، برعکس، گیله مرد، ساده و بی آلایش بود، اگر کاری از دستش بر میآمد از دیگران دریغ نمیکرد، ولی خیلیها هم از سادگیاش سوء استفاده میکردند. حشمت خان از پشت دخل جلو آمد، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و با صدای خشدار همیشگیاش گفت: "دو تا پاچه مثل همیشه!؟" گیله مرد سرش را به علامت تایید پایین انداخت، حشمت خان سریع دوتا پاچه با نان سنگک و یک لیموترش در سینی گذاشت و برای گیله مرد آورد. هنوز مشغول خوردن نشده بود که زنگوله در به صدا درآمد. گیلهمرد سرش را بلند کرد نگاهش به مرد غریبه ای افتاد که شانه های پهنش تمام قاب در را پرکرده بود. گیله مرد توجه نکرد اما مرد غریبه داخل آمد و یک صندلی برداشت و کنار گیله مرد نشست. گیله مرد باز اعتنا نکرد، تعارفی زد و مشغول خوردن شد. مرد غریبه کلاهش را روی میز گذاشت و با صدای گرفته گفت : "سلام آقا من ژان وال ژان هستم! تازه از زندان آزاد شدم، دو روزه که هیچی نخوردم میشه یه زبون و دو تا چشم هم برای من بخرید!؟" ناگهان لقمه از دست گیله مرد افتاد، سرش را بالا آورد و در چشمان مرد غریبه خیره شد. حشمت خان پِقی زد زیر خنده! اما نگاه خسته و درماندهی مردغریبه، دل گیله مرد را لرزاند و بی درنگ حرف او را باورکرد هرچند از تعجب چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد. سعی کرد به خودش مسلط شود. رو کرد به حشمت خان و گفت یک دست کله پاچه کامل برای مرد غریبه بیاورد. حالا سیل سؤالاتی بود که در ذهن گیله مرد جاری شده بود. اول از همه از احوال آن دخترک مرد غریبه آه سوزناکی کشید و گفت: کوزت را از مسافرخانه بیرون آوردم و به مدرسه گذاشتم و تمام خرج تحصیلش را دادم. تا اینکه 3 سال قبل دانشگاه آزاد رودهن قبول شد. بعد از آن دار و ندارم را فروختم و همه را خرج شهریه دانشگاه این دخترک بی چشم و رو کردم. گیله مرد با نگرانی گفت چرا بیچشم و رو!؟ مرد غریبه گفت : برای اینکه در طول این 3 سال هروقت در پارتیهای شبانه و مجالس آنچنانی دستگیرش کردند، یاد من افتاد...البته ایراد از دانشگاه نیست، دانشگاهش خوب است. هرچه باشد این دخترک اُمل غارنشین را، کمی به راه آورده. من معتقدم باید خوبیها را هم گفت من مثل بعضی از این "حسودان مزاحم" نیستم که فقط ایراد بگیرم. خود دخترک بی وفا و بی محبت شده. اما تناردیه آن زن بداخلاق صاحب مسافرخانه وضعش توپ شده و کیا و بیا و دفتر و دستکی برای خودش بهم زده! گیله مرد با تعجب پرسید: چطور! او که سواد هم نداشت!؟ مرد غریبه گفت ماجرایش مفصل است. یک روز یک گروه امریکایی به عنوان "کمیته تحقیق حقوق بشر" به مسافرخانه زن تناردیه آمدند. او هم به گرمی از آنها استقبال کرد. البته آنها گفتند جا و غذا نمیخواهند فقط میخواهند او با آنها همکاری کند. قرار بود گزارشی از زندانهای مخفی اینجا تهیه کنند؛ و چون وصف تاریکی و کثیفی این مسافرخانه و رفتار بد زن تناردیه را شنیده بودند، برای تهیه گزارش زندانهای مخفی این محل را از هرجای دیگر مناسبتر دیدند! در تمام مدتی که مرد غریبه این ماجراها را تعریف میکرد، حشمت خان به حرفهایش گوش میداد و گهگاه با خندههای زیرکانه و سرتکان دادن، برای سادگی گیله مرد تأسف می خورد. مرد غریبه هم که خوب حواسش به او بود، چند بار از روی صندلی بلند شد، پیش او رفت و چیزی در گوشش گفت و برگشت. مرد غریبه ادامه داد: بعد هم گروه امریکایی پول خوبی به زن تناردیه دادند و او را نمایندهی کمیته حقوق بشر در ایران کردند. البته قول داددهاند برایش یک "جایزه صلح نوبل" هم دست و پا کنند! گیله مرد غرق در صحبت های مرد غریبه شده بود و احساس همدردی عجیبی با او داشت. از اوضاع و احوال خودش پرسید و اینکه چرا دوباره به زندان افتاده؟ مرد غریبه با ولع زایدالوصفی مغز و زبان و پاچه ها را می خورد، فقط کمی از بناگوش و چشم مانده بود. عجیب که این همه صحبت، هیچ وقفه ای در خوردنش ایجاد نمی کرد. اما این سؤال گیله مرد او را به فکر فرو برد، لقمه را زمین گذاشت و چند لحظه سکوت کرد. گیله مرد با نگرانی گفت: ناراحت شدید؟ مرد غریبه گفت: نه! ماجرایش قدری طولانی است اما اگر حوصله داشته باشی، برایت تعریف میکنم. گیله مرد گفت: بله حتماً! مرد غریبه که گویا اصلاً منتظر جواب گیله مرد نبود، بدون وقفه ادامه داد بعد از اینکه از زندان آزاد شدم، چون همه از قبل روی من شناخت داشتند و از توانایی های زیادم با خبر بودند، پیشنهاد عضویت در "تیم مذاکره کننده هستهای" را به من دادند. من هم علیرغم میل باطنی قبول کردم! اما چندی نگذشته بود که به جرم افشای اطلاعات محرمانه و دراختیار بیگانگان گذاشتن اسرار هسته ای، دستگیرم کردند. اول که این تازه به دوران رسیدههای متحجر، اتهام جاسوسی هستهای به من زدند اما همانطور که بعدا هم با پا در میانی بزرگان مشخص شد، من فقط گاهی با همان زن تناردیه و رؤسای او برو بیا داشتم. چندوقت یک بار هم با من تماس میگرفتند و سؤالاتی میپرسیدند که جواب دادن من در مقابل الطاف بی پایان آنها چیزی نبود! البته من زیاد در زندان نماندم. همانطور که گفتم پا درمیانی کردند و به آنها فهماندند که معنی جاسوس این نیست و جاسوس اصلاً این شکلی نیست! اشک در چشمان گیله مرد حلقه زده بود، بی اختیار بلند شد و مرد غریبه را به آغوش کشید و با صدای محزون به او گفت: خدا شما را دوست دارد و به خاطر همین است که این همه بلا سرتان میآید. من همیشه دوست داشتم درکنار انسان بزرگی چون شما باشم. الآن هم میخواهم هرکاری می توانم برایتان بکنم! مرد غریبه لبخند ملیحی روی لبانش نشست، صدایش را صاف کرد و رو به گیله مرد گفت: منزل تو در منطقه خوبی واقع شده ما برای برپایی ستاد تبلیغاتی... به همچنین جایی نیاز داریم. بعد هم دست کرد در جیب کتش و نوار پارچهای سبز رنگی درآورد و دور دست گیله مرد بست و گفت: بعد از این هیچ گاه این نوار سبز را از خودت جدا نکن...
By Ashoora.ir & Night Skin